سلام
نمیدونم چی شد که این وبلاگ نویسی به سرم زد. شاید از سر بیکاری. شاید مثل خیلی از کارهای دیگه اولش با اشتیاق و بعدش برو به امون خدا. اصلا حالا هم نمیدونم باید وبلاگ خود را به شکل حرفه ای درآورم یا اینکه فقط به اون به چشم دفترچهای سفید نگاه کنم که هرچی خواستم روش خط خطی کنم. اما فکر اونو اول از همه زهره هممکلاسیم تو ذهن من انداخت. بعدش یک کنفرانس ارائه داد که یکی از مطلبهاش این بود که وبلاگ بستری برای نوشتن است. یعنی میشه این قدر توش نوشت تا اینکه بالاخره قلمت حرفی برای گفتن داشته باشه.
خلاصه خدا جون اول این وبلاگ رو با اسم قشنگ تو شروع کردم اسمی که هم مال توست . اما نمی دونم چرا ما آدما تا همدیگر رو میبینیم اول میگیم سلام. یعنی اسم تو رو مییاریم. اما بعدش گاهش خدا و اسم قشنگش رو از یاد می بریم. یادم میاد بچه که بودم پدرم به من میگفت سلام یادت نره. بعدش هر غریبهای هم که میدیدم میگفتم سلام . اون موقع بعضی ادم بزرگها می گفتند سلام دختر جون. اما بعضی ها حوصله نداشتند جواب سلام یه بجه رو بدن. چند روز پیش هم یه بچه به من سلام کرد. فکر کنم مزد همه اون سالهایی که به همه سلامی از صمییم قلب میکردم رو گرفتم.
مادرم میگه تو خیلی روده درازی. اون وقتا هم که میخواستم نامهای یا انشایی بنویسم اینقدر طولش میدادم که اصل مطلب از دستم در میرفت. چی میخواستم بگم آهان یادم اومد میخواستم از خدا کمک بخوام که بهم کمک کنه وبلاگی پربار داشته باشم. تا اگه یکی تصادفا گذرش بهش افتاد از خوندنش پشیمون نشه. الهی آمین